اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
نـــازنـــیـــنـــا مـــا بـــه نـــاز تـــو جــوانــی داده ایــم
دیــگــر اکــنــون بــا جــوانــان نــازکــن بـا مـا چـرا
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
از دوست به یادگار دردی دارم
ان درد به هزار درمان ندهم
ملکا ذکر تو گو یم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
یک قطره چشیدیدم زمینای محبت
گشتیم فنا ز دریای محبت
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
میندیش که هرکه یک نظر روی تو دید
دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد
دوست آن است که گیرد دست دوست
در پریشان حالیو درماندگی
بع بع بع
عین بده :دی
طلب نمی کنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی
آمد موج الست،کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست،نوبت وصل و لقاست :دی
ای جانم فدای شاعر بشه :دی
یوسف گمگشده باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
تخم وفا به غیر جفا بر نمی دهد
اینست کشت و کارم و اینست حاصلم!
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به سرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
در کوی تو معروفم ، از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده*ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم،همه شهر بگفتند
افسانه*ی مجنون ِ به لیلی نرسیده
در خواب گـزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس
نه خدا توانمش خواند ن بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را