در دیـــــاری كه در او نیست كســی یار كســــی
كاش یارب كه نیفتد به كسی كار كسی
هــــــر كس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی
نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ كســــی
شهریار
نمایش نسخه قابل چاپ
در دیـــــاری كه در او نیست كســی یار كســــی
كاش یارب كه نیفتد به كسی كار كسی
هــــــر كس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی
نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ كســــی
شهریار
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی
یک جهان بر هم زدم وز جمله بگزیدم تو را
من چه می کردم به عالم گر نمی دیدم تو را
(لاهیجی)
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ای خــــماری که پای منقل و فور
لـــذت و عالـــــــــم دگـــــر داری
کی ز هجدده نخود شوی نشئه
تو که با لــــولــــه ها نــظر داری
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت
ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو می گردم
توای پیدا و ناپیدا به دنبال تو می گردم
ملوسکم عروسکم عروسکم ملوسکم
دوستت دارم عروسکم عروسکم ملوسکم
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی و شرب مدام ما
اول قرار نبود که عاشقان را بکشند
بعدا قرار شد که عاشقان را بکشند
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...
شوریده و دیوانه زیاد است، ولی من...
جمعیتی اطراف تو سرگرم طوافند
بر گِرد تو پروانه زیاد است، ولی من...
شیرینی و لیلایی و عذرایی و ویسی
از عشق تو افسانه زیاد است، ولی من...
بگذار که بغض تو بماند که بماند
هر چند تو را شانه زیاد است، ولی من...
این شعر پر از "من" شده؛ گفتی عوضش کن
باشد! "من" بیگانه زیاد است، ولی من...
نیست در عالم ز هجران تلخ تر هر چه خواهی کن و لیک آن نکن
من و مزرعه یه عمره/چشم به راه این خزانیم
مي روي و گريه مي آيد مرا ساعتي بنشين که باران بگذرد
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
دانی ک چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم / محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من آن مرغ سیه بالم / گریزان آشیان از من
نه من از آشیان خوشحالمو / نه آشیان از من
نشستم روی ساحل حال دریارا نمیدانم
من این پایینم و قانون بالارا نمیدانم
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
دوست آن است که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و*حاشا را نمیدانم!
ما در ظلمت*ايم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاييم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
دی شیخ با چراغ همی*گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می*نشود جسته*ایم ما گفت آن که یافت می*نشود آنم آرزوست
والله که شهر بی*تو مرا حبس می*شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی*زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دارد تمام عشق من از دست مي رود انگيزه هاي زيستن از دست مي رود
دست از طلب ندارم تا کار من براید
یاتن رسد ب جانم یا جان ز تن براید
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی*پسندی تغییر کن قضا را