یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
حضرت حافظ
نمایش نسخه قابل چاپ
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
من که از پژمردن یک شاخه گل
از فغان یک قناری در قفس
....
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
سعدی
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
مده جام می و پای گل از دست**********ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمه ای و طرف جویی**********نم اشکی و با خود گفت و گویی
یک روز نسیم خوش خبر آیو
بس مژده به هر کوی و گذر آیو
عطر گل عشق در فضا پیچَه
می آیی و انتظار سر آیو . . .
وقت گذشته را نتوانی خرید باز********** مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تنــم از واسـطه دوری دلـبر بگــداخت جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت