یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه*ای بر سر فرستاد
که جان می*کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می*کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
نمایش نسخه قابل چاپ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه*ای بر سر فرستاد
که جان می*کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می*کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
پ.ن: دوستان کم کاری میکنیدا
لا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل*ها
به بوی نافه*ای کآخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل*ها!
مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم جرس فریاد می*دارد که «بربندید محمل*ها»
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید! که سالک بی*خبر نبود ز راه و رسم منزل*ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل*ها؟
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل*ها؟
حضوری گر همی*خواهی از او غایب مشو حافظ! متیٰ ما تلق من تهویٰ، دعِ الدنیا و اهملها
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
ترا کز نیکوان یاری نباشد*****مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را*****وگر باشد مرا باری نباشد
در همه عالم وفاداری کجاست **** غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر ****حاصلست از عشق دلداری کجاست
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن*داری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب.......وز شب تپانچه*ها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سوده*گرد..........بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را