درد دارم درد عشق دردی که نه دارویی دارد و نه جایگزینی
نمایش نسخه قابل چاپ
ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند
دوش من روی چو ماه آشنایی دیده ام
جان فدایش، گر چه بهر جان بلایی دیده ام
مست آن ذوقم که دی از حال من گفتند، گفت
«یاد می آید که من روزیش جایی دیده ام »
من مقام عشق را تعبیر آتش می کنم
با دهان کاغذی ، تفسیر آتش می کنم
نیک می دانم سر آغاز جهان عشق است و بس
بی سبب دوری از این اکسیر آتش می کنم
من که دور از دوستان وز یار دور افتاده ام
مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام
چون زیم کز دل دهندم خلق و دلداری کنند
من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام
من محبت میفروشم، تو محبت میخری ؟
خسته از تنهاییم ،من را به همره میبری ؟
شاعری هستم شکسته، مونس من دفترم
دفترم را میفروشم، شعرهایم میخری ؟
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار
رویای قشنگیست و اما شدنی نیست
از دوری هم، هر دو چه بیمار و خرابیم
اندازه ی این عشق که معنا شدنی نیست
پایان کلامم، من و تو، آخر این شعر،
با وصله و اصرار و دعا... ماشدنی نیست
تا میتوانی آتش دلها خموش کن
مگذار بر فلک برود دود آه را
جز محنت عذاب نبینی به عمر خویش
گر نشنوی بجان سخن خیر خواه را