دوست آن است که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
نمایش نسخه قابل چاپ
دوست آن است که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار و*حاشا را نمیدانم!
ما در ظلمت*ايم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاييم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
دی شیخ با چراغ همی*گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می*نشود جسته*ایم ما گفت آن که یافت می*نشود آنم آرزوست
والله که شهر بی*تو مرا حبس می*شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی*زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دارد تمام عشق من از دست مي رود انگيزه هاي زيستن از دست مي رود
دست از طلب ندارم تا کار من براید
یاتن رسد ب جانم یا جان ز تن براید
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی*پسندی تغییر کن قضا را