آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
استاد شهریار
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
استاد شهریار
آشمان هر باشد/آنجا سرای من است
تـا کـه از طـارم مـیـخـانـه نـشـان خـواهد بود
طــاق ابـروی تـوام قـبـلـه جـان خـواهـد بـود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت/ با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه کار به نام من دیوانه زدند
حافظ شیرازی
در دیده عیان تو بودی و من غافل
در سینه نهان تو بودی و من غافل
لیک صبرم هست کوهی استوار
خاطراتی تلخ همچون زهر مار
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
پروین اعتصامی
در میخانه که باز است چرا حافظ گفت
دوش بدیدم که ملائک در میخانه زدند؟؟