ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
نمایش نسخه قابل چاپ
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
عقل و جان و دل و جامه و جام در رهن شراب
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
سازِ در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
بیامد که جوید ز ایران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد به گرد
از که پنهان کنم راز دل خسته خویش
از نسیمی که پیام آور تست
از بهاری که مرا رسوا ساخت؟
از خدایی که خودش میداند
عشق وحشی تر از انست که پنهان ماند
برخیز و مخور غم جهان دگران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر سبزیست کزان شاخه نباتم دادند
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا