نا کرده گناه در جهان کیست بگو
وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
خیام نیشابوری
نمایش نسخه قابل چاپ
نا کرده گناه در جهان کیست بگو
وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو
خیام نیشابوری
واژه ها
در نگاه امن تو شعر می شوند
صبح شد بانو
صبح شد
نگاهت را به آفتاب گِره بزن
ببین که زندگی چگونه در نگاهت میبارد
پنجره را برای تو باز کرده ام
گیسو به باد بسپار
ببین که این زندگی چگونه در آغوش تو نفس می کشد
حسی در تو پهان است که بوی بهار می دهد
حضور تو آفتابیست که
میباردُ
میباردُ
میبارد
تو
عشقت
نمِ باران دارد
دارا بیا که بی تو سارا جهان ندارد
خودم:)
دژکوب اینجا همه با هم غریبن
اگرچه ظاهرا با هم رفیقن
ته دل دشمنند و نارفیقن
ترا ، اینجا همه حرفا دروغه
رفاقت ها سر شیپور و بوقه
هنوز بازار نامردا شلوغه
هر کس بد ما به خلق گوید
ما دیده ی دل نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
حافظ
تصوّر کُن اگه حتا تصوّر کردنش سخته،
جهانی که هر انسانی تو اون خوش بخته خوش بخته
جهانی که تو اون پولُ نژادُ قدرت ارزش نیست
جواب هم صدایی ها پُلیسِ ضدِ شورش نیست
نه بُمبِ هسته یی داره، نه بُمب افکن، نه خمپاره
دیگه هیچ بچّه یی پاشُ روی مین جا نمی ذاره!
همه آزادِ آزادن! همه بی دردِ بی دردن!
تو روزنامه نمی خونی، نهنگا خودکشی کردن!
جهانی رُ تصوّر کُن، بدونِ نفرتُ باروت
بدون ظلمِ خودکامه، بدونِ وحشتُ تابوت
جهانی رُ تصوّر کُن، پُر از لبخندُ آزادی
لبالب از گلُ بوسه، پُر از تکرارِ آبادی
تصوّر کن اگه حتی تصوّر کردنش جُرمه
اگه با بُردنِ اسمش گلو پُر میشه از سُرمه!
تصوّر کن جهانی رُ که توش زندان یه افسانه س
تمامِ جنگای دنیا شُدن مشمولِ آتش بَس!
کسی آقای عالم نیست، برابر با همَن مَردُم
دیگه سهمِ هر انسانه تنِ هر دونه ی گندم
بدون مرزُ محدوده! وطن یعنی همه دنیا!
تصوّر کن تو می تونی بشی تعبیرِ این رویا!
یغما گلرویی
آب زنید راه را هین که نگار می*رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می*رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می*رسد
مولوی
دی کوزه گری بدیم اندر بازار
بر پاره گلی لگلد همی میزد بسیار
و ان پاره گل به زبان حال با او میگفت
من زمانی همچون تو بودم مرا نیکو دار
امیدوارم درست نوشته باشم.
- - - Updated - - -
دی کوزه گری بدیم اندر بازار
بر پاره گلی لگلد همی میزد بسیار
و ان پاره گل به زبان حال با او میگفت
من زمانی همچون تو بودم مرا نیکو دار.
خیام
امیدوارم درست نوشته باشم.
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیر ککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
- - - Updated - - -
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه*ای بر سر فرستاد
که جان می*کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می*کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
پ.ن: دوستان کم کاری میکنیدا
لا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل*ها
به بوی نافه*ای کآخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل*ها!
مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم جرس فریاد می*دارد که «بربندید محمل*ها»
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید! که سالک بی*خبر نبود ز راه و رسم منزل*ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل*ها؟
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل*ها؟
حضوری گر همی*خواهی از او غایب مشو حافظ! متیٰ ما تلق من تهویٰ، دعِ الدنیا و اهملها
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
ترا کز نیکوان یاری نباشد*****مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را*****وگر باشد مرا باری نباشد
در همه عالم وفاداری کجاست **** غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر ****حاصلست از عشق دلداری کجاست
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن*داری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب.......وز شب تپانچه*ها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سوده*گرد..........بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
ای یار مرا غم تو یارست...........عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم .......عشق تو غمست و غمگسارست
تختهٔ عشق برنوشتم باز
برنویس ای نگار تختهٔ ناز
تا بر استاد عاشقی خوانیم
روزکی چند باب ناز و نیاز
ز من حجرهٔ خویش پنهان مکن..........جهان بر دل من چو زندان مکن
سلامی که می*گفته*ای تاکنون...........اگر بیشتر نیست کم زان مکن
نرگس غمزه این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول ان کس که خریدارش شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
من که باشم که تمنای وصال تو کنم..........یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خیال تو نمی*یابد راه.............من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم
گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد...........ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم
می روم گوشه ی تنهایی خود
غرق شوم...
آنچنانی که نباشد اثری از خبرم
مرا گر چون تو دلداری نباشد******هزاران درد دل باری نباشد
چو تو یا کم ز تو یاری توان جست******چه باشد گر ستمکاری نباشد
۰
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست…
تا که دستم زیر سنگ آورده ای****راستی را روز من شب کرده ای
از غم عشق تو دل خون می خورد****وای آن مسکین که با او خورده ای
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش**
می*شوی شهره به این فرقه هم*آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش**
شمار از وصل تو کی برتوان داشت****تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار****مرا گویی تو باری در چه کاری
یک قطره چشیدیدم زمینای محبت
گشتیم فنا زدریای محبت
تیر مژگان را بگو آهسته تر****کو نه اندر روی دشمن می زنی
بوسه ای من بر کف پایت دهم****مدتی آن بر سر من می زنی
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻭﯾﻢ ﮐﺮﺩ
ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺪ ﺍﺳﯿﺮ ﺍﻫﻮﯾﻢ ﮐﺮﺩ...ﻣﻦ،ﺷﺎﻋﺮ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺭﺑﺎﻋﯽ ﺑﻮﺩﻡ...
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻏﺰﻝ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﺮﺩ...
در حسن قرین نوبهار آیی****در جور نظیر روزگار آیی
چون شاخ زمانه ای که هر ساعت****از رنگ دگر همی بیارایی
یاد باد آن که رخت شمع طرب می*افروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی معنی****چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی معنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم****روا داری که خوانندت جهانی یار بی معنی
یکباره ز هر سلسله پیوند بریدیم*
دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم
نگذشته ز سر پا بره عشق نهادیم
برخاسته از جان بغم یار نشستیم
در نقطه ی وحدت سر تسلیم نهادیم
وز دایره ی کثرت موهوم برستیم
مرا وقتی خوشست امروز و حالی****قدحها پر کنید و حجره خالی
که داند تا چه خواهد بود فردا****بزن رود و بیاور باده حالی
یار من خوشبو شدی بوی زلیخا میدهی ...
یک اشاره سوی من باچشم شهلا میدهی...
گفته بودی من بمیرم هرچه میخواهی بگو...
من میمیرم پیش پآت یک بوسه حالا میدهی....؟