تو چه کردی که دلم را به تنم لرزاندی
یک شبه آمدی وُ در دلم عُمری مانـدی
در نگاهت چه فروغی نهان بود، که از پرتو ِآن
عشق، بر دخمه ی تاریکِ دلم افشاندی
نمایش نسخه قابل چاپ
تو چه کردی که دلم را به تنم لرزاندی
یک شبه آمدی وُ در دلم عُمری مانـدی
در نگاهت چه فروغی نهان بود، که از پرتو ِآن
عشق، بر دخمه ی تاریکِ دلم افشاندی
یاران من بیایید با دردهایتان
و بار دردتان را
در زخمِ قلبِ من بتکانید.
من زنده ام به رنج…
می سوزدم چراغِ تن از درد…
یاران من بیایید
با دردهایِتان
و زهرِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بچکانید.
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسي، من به خدا رسيده ام
من محبت میفروشم ، تو محبت میخری ؟
خسته از تنهاییم ، من را به همره میبری ؟
شاعری هستم شکسته ، مونس من دفترم
دفترم را میفروشم ، شعرهایم میخری ؟
گاه گاهی گریه کردم ، در میان شعرها
اشکهایم میفروشم ، آب دیده میخری ؟
کاسه صبرم شده لبریز ، از نامردمی
صبر هم من میفروشم ، تو آیا میخری؟
زخم خنجر یادگاری ، داده است دوست
یادگاری میفروشم ، زخم خنجر میخری ؟
من ندارم هیچ در دست ، کلبه ای ویرانه ام
راستی هرگز نگفتی ، دست خالی میخری ؟
یکی درد و یکی درمان پسندد*****یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران*****پسندم آنچه را جانان پسندد
در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی
كاش یارب كه نیفتد به كسی كار كسی
هــــــر كس آزار منِ زار پسندید ولی
نپسندید دلِ زار من آزارِ كسی
آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هركه چون ماه برافروخت شبِ تارِكسـی
سودش این بس كه به هیچش بفروشند چو من
هر كه باقیمت جان بود خریدار كسی
شهریار
-------------------------------------------------
با سلام
لینک شهریار که گذاشتید اشتباس
شهریار
یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخوانه ندارد
درد بي عشقي ز جانم برده طاقت ور نه من داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
مانده ام این بخت است یا بَختَک است
چون مُدام از بهر من در جُفتک است
موقعی که بخت را قسمت نمودند بر بشر
رانده گشتم از درش با تیپا و توپ و تشر
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود ***** دیگر به چه امید در این شهر توان بود
دماسنج دلم منفی هزار است
سرم از بی مخی زیر فشار است
تنم کز دست عزراییل فراریست
گمانم صبح فردا در مزار است
تا طاق ابروي بت من تا به تا شد
دُردي کشان پيمانه هاشان را شکستند
يک چکه ماه افتاده بر ياد تو و وقت سحر
اين خانه لبريز تو شد شيرين بيان حلواي تر
------------------
اصل شعر که فوق العاده تاثیر گذاره
امشب تمام عاشقان رادست بسر کن
يک امشبي با من بمان بامن سحر کن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه ،دستي بزن، مطرب خبر کن
گلهاي شمعداني همه شکل تو هستند
رنگين کمان را بر سر زلف تو بستند
تا طاق ابروي بت من تا به تا شد
دُردي کشان پيمانه هاشان را شکستند
يک چکه ماه افتاده بر ياد تو و وقت سحر.......
اين خانه لبريز تو شد شيرين بيان حلواي تر...........
تو مير عشقي عاشقان بسيار داري
پيغمبري با جان عاشق کار داري
امشب تمام عاشقان رادست بسر کن
يک امشبي با من بمان بامن سحر کن
(محمد صالح اعلاء)
دام تزوير كه گسترديم بهر صيد خلق كرد مارا پايبند و خود شديم آخر شكار
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را****دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز****باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
استخوان سر فرهاد فرو ريخت ز هم ديده اش در ره شيرين نگران است هنوز
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید گفتا زکه نالیم که از ماست که بر ماست
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
شهروز رو دیدم تو کوچه.....گفتم بدو بیا کلوچه شاعر:مجید ارباب
بنازم من به این خطهای سیار
که آنتن میدهد درگوشه ی غار
همیشه هست مجانی وعالی
شویم از بهر آن حالی به حالی
ا تـــو مـــراد من دهی كشته مـــرا فراق تــو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
هر شبي گويم که فردا ترک اين سودا کنم باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
محمدتقی بهار( ملک الشعرا)
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
دلخوش از آنیم که حج می رویم .... غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا می رویم .... او که همین جاست کجا میرویم
حج به خدا جز به دل پاک نیست ....شستن غم از دل غمناک نیست
توانا بود هر که دانا بود........... زدانش دل پیر برنا بود
در ایــــن خاک زرخیز ایران زمیــــــن
نبودنــد جز مردمــــی پـــاک دیـــــن
همه دینشـــــان مردی و داد بــــــود
وز آن کـشـــــــور آزاد و آبـــــاد بــــود
چو مهر و وفا بود خـــود کیششـــان
گـــــنه بود آزار کــــس پیششـــــان
هــمه بنـــــــده ناب یـــــــزدان پـــاک
هـمــــه دل پر از مهر این آب و خاک
پــــدر در پـــــدر آریــایـــــی نــــــــــژاد
ز پشـــــت فریــــدون نیکـــــو نهــــاد
بـــزرگی به مـــــردی و فرهنــــگ بود
گدایـــــی در این بـــوم و بر ننگ بود
کــجا رفت آن دانش و هـــــــــوش ما
که شد مهر میهن فــــراموش مـــــا
که انداخت آتـــــش در ایـــن بوستان
کــــز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کـــــین گونه گشتیم خار؟
خـــــرد را فکندیم این ســــــان زکار
نبود این چــــنین کشور و دیـــــن ما
کـــــجا رفـــــت آییـــــن دیریــــن ما؟
به یزدان که این کشـــــور آباد بـــــود
همـــــه جـــــای مـــــردان آزاد بـــود
در این کشور آزادگــــی ارز داشــــت
کشـــــاورز خــود خانه و مرز داشت
گرانمــایـــه بود آنکــــــه بودی دبـیـــر
گرامـــــی بد آنکــــس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بـــــما چیره گـــــشت
که مـــــا را روان و خرد تیره گشـــت
از آنـــــروز ایــن خـــــانه ویرانه شـــــد
که نـــــان آورش مرد بیگانـــــه شـد
چـــــو ناکس به ده کدخــــــدایی کند
کشـــــاورز بایـــــد گدایـــــی کنـــــد
به یـــــزدان که گـــــر ما خرد داشتیم
کجـــــا این سر انجــــام بد داشتیم
بســـــوزد در آتش گرت جـــــان و تـن
بـــــه از زندگی کـــــردن و زیستـــن
اگـــــر مایه زندگی بنــــــــدگی است
دو صد بار مردن به از زنــدگی است
بیـــــا تا بکوشیـــــم و جنگ آوریـــــم
بـــــرون سر از این بار ننـــــگ آوریـم
فردوسی
ما چون دو دريچه روبروي هم
آگاه زهر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه بهشت، اما…آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد
زنده یاد مهدی اخوان ثالث
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
حافظ
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
فردوسی
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مولانا
من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه؟
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش.
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛به تو چه؟
دُنیا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم ؛به تو چه؟
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص!
و من ار رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه؟
من اگر ریش٬ سه تیغ کرده ام از بهر ادب .
و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه؟
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی!
من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه؟
تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش!
من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه؟
تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان.
من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه؟
هر گوشه سررسید من یعنی تو
ایام خوش سعید من یعنی تو
ای در تو خلاصه عشق، هستی، فردا
لبخند بهار و عید من یعنی تو
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می نمایند، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا می کند،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند.
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
فریدون مشیری
بر چهره ی زیبای محمد صلوات
بر گنبد خضرای محمد صلوات
سرتابه قدم آینه او زهراست
تقدیه به زهرای محمد صلوات
تو چقدر تنهایی ...
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ...
تن من گر تنهاست...
دل من با دلهاست...
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم...
یادشان دردل من ...
قلبشان منزل من…...
صافى آب مرا يادتو انداخت...رفيق...
تو دلت سبز...
لبت سرخ...
چراغت روشن...
چرخ روزيت هميشه چرخان...
نفست داغ...
تنت گرم...
دعايت با من...
"سهراب سپهري"
@naser.nz
ناصر تو چقدر تنهایی ...
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ...
تن من گر تنهاست...
دل من با دلهاست...
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم...
یادشان دردل من ...
قلبشان منزل من…...
صافى آب مرا يادتو انداخت...رفيق...
تو دلت سبز...
لبت سرخ...
چراغت روشن...
چرخ روزيت هميشه چرخان...
نفست داغ...
تنت گرم...
دعايت با من...