آسمان بر من بگرید با سرشک چشم خویش
شد دلم از غیبت زیبا نگارم ریش ریش
نمایش نسخه قابل چاپ
آسمان بر من بگرید با سرشک چشم خویش
شد دلم از غیبت زیبا نگارم ریش ریش
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
شب است و سكوت است و ماه است و من
فغان و غم اشك و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكفته ام
شب و مثنوي هاي ناگفته ام
شب و ناله هاي نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر مي كنم درد را
كه آتش زند اين دل سرد را
ای کاش که من پیر شوم در بغلت
با دست تو زنجیر شوم در بغلت
پرواز پر از حس رهایی ست ولی
ای کاش زمین گیر شوم در بغلت
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل*ها
به بوی نافه*ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل*ها
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش **** اين چراغي است کزين خانه به آن خانه برند
دوستت دارمو دانم ک تویی دشمن جانم
از چ با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
ما یوسف خود نمی فروشیم/تو سیم سپید خود نگه دار
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم*******جرس فریاد می*دارد که بربندید محمل*ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید*******که سالک بی*خبر نبود ز راه و رسم منزل*ها
آب زنید راه را هین که نگار می*رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می*رسد
دل تمنا می کند تا من بسازم خانه ای
عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانه ای؟
يک دست جام باده و يک دست زلف يار
رقصي چونين ميانه ميدانم آرزوست
تنـــت بــه نــاز طبـــیـبان نیازمـند مباد وجــود نـازکــت آزرده گـزنـد مباد
در آن نفس که بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم
به وقت صبح قيامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوي تو خيزم به جست و جوي تو باشم
به مجمعي که درآيند شاهدان دو عالم
نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوي موي تو باشم
حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم دوان به سوي تو باشم
مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روي تو باشم
هزار باديه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعديا به سوي تو باشم
دیوان سعدی غزلیات
نمي توان به تو شرح بلاي هجران کرد فتاده ام به بلايي که شرح نتوان کرد
-------------------------
(ویرایش توسط MOD UnderTakerl )
داش رضا " میم " باید میدادیا!!!
سوتی دادی
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند / گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد.
مهدی سهیلی
درست اول اين نوبهار عاشق شد دلم ميان همين گير و دار عاشق شد
دانی كه نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شكسته بال
كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسرده*ای كه تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شكر خدا كه همره باد خزان گذشت
مشفق کاشانی
توانا بود هر که دانا بود :دی
دوزخی کیشی بهشتی روی و قد ...... آهو چشمی حلقه زلفی لاله خد
لب چنان کز خامهٔ نقاش چین ...... برچکد از سیم بر شنگرف مد
گر ببخشد حسن خود بر زنگیان ...... ترک را بی*شک ز زنگ آید حسد
بینیی چون تارک ابریشمین ...... بسته بر تارک ز ابریشم عقد
از فروسو گنج و از برسو بهشت ....... سوزنی سیمین میان هر دو حد
ابوشعیب هروی
در شگفتم که در این مدت ایام فراق*****برگرفتی ز حریفان دل و دل می*دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی*****که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
ترک از درم درآمد، خندانک آن خوبروی چابک، مهمانک
رابعه بلخی
کنون به آب می لعل خرقه می*شویم *****نصیبه ازل از خود نمی*توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود*****که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان*****مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
تاریک کوچه*های مرا آفتاب کن
با داغ*های تازه، دلم را مجاب کن
ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن
ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف*********که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت
آنکه میلش سوی حق*بینی و حق*گویی بود*******سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست****منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش ****آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح****هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب****کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
ترسم این قوم که بر دردکشان می*خندند****در سر کار خرابات کنند ایمان را
جازه هست بگویم: سلام ! حال شما ؟
که باز وصل شود سیم اتصال شما ؟
اجازه هست بگویم که باز دخترکی
نشسته بین ورق های آس فال شما ؟
سلام خوب ترین اتفاق ناممکن
که آتشم زده دریاچه ی خیال شما !
ببخش حضرت آقا ! ولی فقط یک بار
بگو نبودن من در دل زلال شما ،
به درد خورد ؟ دوای جنونتان شده است ؟
رسیده شد رطب اشتیاق کال شما ؟
زیاده عرض ندارم ؛ خدا نگه دارت ؛
و بهترین نفس عاشقانه مال شما !
اینم خیلی خوب بود :)
آدميزاد اگر بي ادب است آدم نيست فرق در بين بني آدم و حيوان ادب است