من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
نمایش نسخه قابل چاپ
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
بی خود از شعشعه ی پرتوی ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
یکی برزیگرک نالان درین دشت بخون دیدگان آلاله می*کشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود اورا معین خانه ای
هرکجا جا دید رخت آنجا نهاد